اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد و آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد،

 

داستان بسیار زیبای عاشقانه/مزه قهوه نمکی، شیرینه!

داستان زیبای راز زندگی سعادتمند

داستان زیبا و آموزنده گردنبند جینی

داستان بسیار زیبای روبان آبی

داستان زیبا و آموزنده «مرد تاجر و باغ زیبا»

داستان آموزنده روزگار ما/ پسرک تنها و درخت بخشنده

داستان میرداماد و دختر جوان

رو ,قهوه ,دختر ,یک ,اون ,کرد، ,شد اما ,خیره شدند، ,بهش خیره ,همه بهش ,ام ”

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نمایشگاه اتومبیل کارا mahtabvaector piruzy کانال و گروه تلگرام ژینامه . . . . . . . . . .. . . JINA ME r4ty54 پنجره چوبی فوق برنامه عضویت در کانال آموزش رقص تلگرام|کانال تلگرامی|رقص خردادیان|عضویت در کانال آموزش رقص تلگرام تهرانی گیلانی کزدی اذری ترکی لری شمالی عربی خارج آموزش کسب و کار آنلاين