مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او
داستان بسیار زیبای عاشقانه/مزه قهوه نمکی، شیرینه!
داستان زیبای راز زندگی سعادتمند
داستان زیبا و آموزنده گردنبند جینی
داستان زیبا و آموزنده «مرد تاجر و باغ زیبا»
درخت ,باغ ,گیاهان ,زیبایی ,روز ,سر ,و گیاهان ,خشک شدن ,و باغ ,درختان و ,درخت سیب
درباره این سایت