روزی روزگاری درختی بود و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت

 

داستان بسیار زیبای عاشقانه/مزه قهوه نمکی، شیرینه!

داستان زیبای راز زندگی سعادتمند

داستان زیبا و آموزنده گردنبند جینی

داستان بسیار زیبای روبان آبی

داستان زیبا و آموزنده «مرد تاجر و باغ زیبا»

داستان آموزنده روزگار ما/ پسرک تنها و درخت بخشنده

داستان میرداماد و دختر جوان

پسرک ,درخت ,دوست ,اش ,هایش ,خوابید ,می شد ,دوست می ,پسرک هر ,می خوردبا ,سایه اش

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مامان آنا حقیقتی که بماند ،نماندن و گذر است تحصیل شادی کلینیک مدیریت نوشته های علمی پژوهشی مدرسه ی شاد راز مفيدستان فروشگاه اینترنتی محصولات دانلودی مجله دانستنيهاي فوريتهاي پزشکي سيمرغ