روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود
در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.
مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد:

 

داستان بسیار زیبای عاشقانه/مزه قهوه نمکی، شیرینه!

داستان زیبای راز زندگی سعادتمند

داستان زیبا و آموزنده گردنبند جینی

داستان بسیار زیبای روبان آبی

داستان زیبا و آموزنده «مرد تاجر و باغ زیبا»

داستان آموزنده روزگار ما/ پسرک تنها و درخت بخشنده

داستان میرداماد و دختر جوان

مرد ,روز ,فقیر ,مردی ,راه ,دعا ,مرد فقیر ,خداوند را ,به او ,متعجب شد ,فقیر با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کباب پزهای تابشی دانلود پایان نامه - مقاله - تحقیق اجناس فوق العاده بوشهر آنلاین مارکت استانبولي twin rozblog دکتر علی طاهری روانکاو و روانشناس بالینی ترجمه لغات کتاب درسنامه جامع زبان ارشد علوم پزشکی (لزگی) مال | مجله خبری مال نیوز مـــــرکز اطلاع رســــــانی مطالب به درد بخور